اهوراجوناهوراجون، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

روزمرگی های اهورای شیرینم

عکسای 5 و 6 ماهگی نانازم

گل پسرم الان که دارم این پستو میذارم شما کنارم دراز کشیدی با دندونگیرت بازی میکنی آخه لثه هات خیلی خارش یا درد داره قراره انشااله مرواریدای پسرم دربیاد ... شروع کردی نق زدن ..آرومت کنم بعدا ادامه میدم.... مامان بزرگت اومد بردت خونه خودشون... تو این مدت که میرم مدرسه یه بار بردمت با خودم..از این بابت خیلی ناراحت بودم چون اذیت میشی گلم...امسال پاره وقت کلاس گرفتم فقط روزای یک و سه شنبه میرم ...یک شنبه 6 مهر بردمت مدرسه..مامان بزرگتم اومد باهامون..ولی سه شنبه بعداز ظهر بود کلاسم و4 ساعت بیشتر نبود بچه های عمتم اینجا بودن دیگه گذاشتمت خونه پیش بابایی و مامان بزرگ ..یه کم بهت فرنی داده بودن و شیری که ریخته بودم تو شیشه واست با قطره چکون به...
11 مهر 1393

خدای مهربونم بابت همه چیز ازت ممنونم...

گل پسرم دیروز یعنی اول مهر93 باتمام نگرانی که داشتم گذشت..شبش ازبس تو فکرت بودم اصلا خوابم نبرد...وسایلتو آماده کرده بودم که با خودم ببرمت مدرسه مامان بزرگتم میخواست بیاد باهامون که اونجا مواظب تو باشه...هرروز صبحا معمولا قبل از ساعت 7 بیدار میشدی ولی دیروز یه ربع به هفت بیدار شدی شیر خوردی دوباره خوابت برد تا هفت وربع منتظر موندم بیدار نشدی گفتم حتما خیریتی داره دیگه یه کم شیر برات ریختم تو شیشه و رفتم بابایی هم پیشت موند..به مدیرمون گفتم من میخوام زودبرم اونم ساعت9  که مراسمشون تموم شد گفت میتونی بری منم سریع حرکت کردم تو این فاصله چندبار زنگ زدم به مامان بزرگ و باباییت گفتن تا من از خونه دراومدم تو هم بیدار شدی ولی گریه نکردی...تارسی...
2 مهر 1393

نگرانی مامان

پسر ماهم مامانت این روزا خیلی نگرانه بخاطر اینکه فردا باید برم مدرسه ..تو هم که هرکاری میکنم شیشه نمیگیری خیلیم بهم وابسته شدی نمیدونم چیکار کنم اگه ببرمت با خودم میترسم تو مدرسه اذیت بشی اگه هم که خونه بذارمت گرسنه میمونی...خدای مهربونم کمک کن این مرحله هم مثه همه ی مراحل ذیگه واسه منو پسرم آسون بشه و گلم اذیت نشه... شیرینم این روزا حسابی از همه دل میبری هرجا میری به اطرافیانت لبخند میزنیو میخندی براشون..یه هفته پیش اولین غذای زندگیتو البته به غیراز شیر که لعاب برنج بود خوردی امروز میخوام واست فرنی درست کنم ایشالا که عسلکم دوس داشته باشه..رو شکم میذارمت یه کم پاهاتو تکون میدی ولی حرکت نمیکنی..فکر کنم جای دندونات اذیتت میکنه قربونت برم چو...
31 شهريور 1393

5ماهگی گلم

5ماهگیت مبارک همه ی هستی مامان (البته با6روز تاخیر)...ببخشید شیرینم که وبتو دیر آپ کردم چون منو شما رفته بودیم خونه مادر جون دیگه نشد اونجا برات بنویسم..در اولین فرصت میام از اتفاقات ایم مدت برات مینویسم عشقم..شما تازه خوابیدی منم برم یه کم استراحت کنم...دوستت دارم عشق کوچولوم
24 شهريور 1393

4ماهگی اهوراجون

پسرم،عمرم،همه ی هستی من 4ماهگیت مبارک عزیزم امروز بردیمت بهداشت واکسن 4ماهگیتو زدی،آنچنان گریه ای میکردی که نگو..قبل از زدن واکسن گشنت بود خوابتم میومد خیلی بیقراری میکردی خانومه گفت تا خوابش نبرده واکسنشو بزنم وقتی زد دیگه خشکت زده بود از گریه..بهر حال اینم گذشت..وزنت شده بود7400 قدت 68 و دور سرت 41...این روزا خیلی سروصدا میکنی حرف میزنی با زبون خودت منم عشق میکنم...عاشقتم پسرم...خدایا شکرت بابت این نعمت بزرگی که به من بخشیدی.
18 مرداد 1393

پارسال تو همچین روزی تو دل مامانت خونه کردی عشقم

عشق کوچولوی من پارسال تو همچین روزی (قمری) یعنی 20 ماه رمضان که پارسال میشد 7مرداد 1392 تو همین ساعات تو اومدی تو دلم و من استرس گرفتن یا نگرفتنتو داشتم که خدارو هزار مرتبه شکر تو رو بهم داد،من شب 21ماه رمضون تو بیمارستان بودم مامانم امروز گوسفند قربونی کرده خودمونم نذری فرستادیم حسینیه به یمن اومدنت ماه من...پارسال وامسال چقدر باهم تفاوت دارن پارسال این موقع همه ی وجودم نگرانی بود البته ناامید نبودم امسال وجودم پرآرامشه با دیدن گل روی تو...الان حمومت دادیم مثه یه فرشته خوابیدی کنارم...از خدا میخوام به حق این شبهای عزیز اونایی که منتظر نی نی هستن رو حسرت به دل نذاره و از گل کوچولوی منم محافظت کنه..
27 تير 1393