اهوراجوناهوراجون، تا این لحظه: 10 سال و 27 روز سن داره

روزمرگی های اهورای شیرینم

رویش اولین مروارید اهورا جونم

سلام سلام صدتا سلام              من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم             صاحب مروارید شدم یواش یواش و بی صدا             شدم جز کباب خورا             ****************** اهورا جون داره یه دندون               قند میخوره از قندون فرشته ای مهربون               آورده براش یه دندون              ******************** پسرم رویش اولین مرواریدت مبارک دیشب احساس کردم لثه ت سفید شده نور انداختم...
26 اسفند 1393

نفسم 10 ماهه شد

پسر ماهم،عشقم،عمرم،جونو نفسم 10ماهگیت مبارک عزیزم الان روبروم تو روروئک نشستی اسباب بازیت تو دستته داری کارتون نگاه میکنی قربون اون چشمات برم..چندروز پیش سرما خوردی یکی دو روز بعدش بدون اینکه تب داشته باشی همش عرق میکردی منم طبق معمول حسااااااس بردمت دکتر چون نگران دندون در نیوردنتم بودم دیگه دکتره واست آزمایش نوشت اگه بدونی چی سرت اورد اون خانومه تا ازت خون بگیره،اینقد گریه کردی که هرکی اومنجا بود میومد میپرسید چشه...آخرشم خانومه نتونست رگتو پیدا کنه یکی دیگه اومد..من که طاقت نداشتم تو اون حال بگیرمت بابایی دستتو گرفته بود تا خون ازت گرفتن..خیلی اذیت شدی قربونت بشم ولی خب بخاطر سلامتیت بود عزیزدلم..هنوزم جوابشو نگرفتم امیدوارم که به امی...
18 بهمن 1393

9ماهگی اهورای کوچولوم مبارک

سلام پسرکوچولوی مامان 9ماهه شدنت مبارک عزیزدلم ایشالا 120ساله بشی عشقم ببخش پسرم که دیربه دیر به وبت سرمیزنم آخه گرفتار مدرسه و امتحانات هستم از یه طرفم ماشالا شما بزرگتر و شیطونتر شدی و باید چارچشمی بپامت ...اهورای من تو این مدت چندتا کلمه ی بابا و ماما و مم رو میگی و با شیرین زبونی دل منو آب میکنی کییییف میکنم وقتی حرف میزنی..یه کم میشینی بدون کمک ولی کامل نه..از چندتاچیز خوشت میاد یکیش عوض کردن کانالای تلویزیون و کنترل تلویزیونه یکی دیگه لیوان ،تا لیوان دسته دار میبینی آنچنان خنده بلندی میکنی که خودمم ذوق میکنم هرچیزی که دم دستت باشه تو دهنت میبری صدای ماشین درمیاری و خیلی شیرین کاریای دیگه،تو خونه موندن حوصلتو سرمیبره از چراغای رنگی ...
18 دی 1393

گل نانازم ده روزه که اومده تو ماه هشتم زندگیش...

عشق مامان سلام مامانو ببخش که دیر دیر وبتو آپ میکنم ولی واقعا هیچ وقت آزادی برام نمیمونه از وقتی مدرسه ها باز شده...ده روز از 7ماهگیت گذشته والان تو ماه هشتم زندگیت وارد شدی.همه ی دلخوشی من تو زندگیمی اگه همه ی غصه ی دنیارو هم تو دلم داشته باشم به صورت ماهت که نگاه میکنم همه ی بدیها و غمهای دنیا فراموشم میشه...تو جایگزین همه ی نداشته های منی،وجودم به نفسات بنده،..وقتی از مدرسه برمیگردمو بغلت میکنم اینقد خوشحالی میکنیو خودتو محکم بهم میچسبونی که تموم خستگیا از تنم میره..بعدشم اینقد تندتند شیر میخوریو حین شیرخوردن یقه لباسمو محکم میگیری تو دستت مثه اینکه میخوام فرار کنم...تاسوعا عاشورا و چندروز بعدش رفتیم خونه دایی مجتبی،خیلی خوب واسه روحیمو...
28 آبان 1393

پسرم اومده تو هفت ماهگی...

سلام عشق مادر ورودت به هفت ماهگی با شش روز تاخیر مبارک عزیزم ....این روزا همش تو فکر دایی مجتبی بودم که روز عید قربان تصادف کرد پاش بدجور شکسته عملش کردن نه روز تو بیمارستان بود تازه مرخص شده الان خدارو شکر حالش بد نیست...از پسر گلم بگم که واکسن 6ماهگیتو زدی خدارو شکر این دفعه هم گریه ت کمتر بود هم تبت. ...مامان جان خوشحالم که دیگه کم کم با کارم داری کنار میای دیگه با خودم نمیبرمت مدرسه اینطوری خیالم راحتتره وقتی تو خونه پیش مامان بزرگت هستی چون محل تدریسم یه شهری تو 40 کیلومتری شهر خودمونه و راهشم همچین خوب نیس ...روزایی که میخوام تنهات بزارم انگار که میخوان جونمو بگیرن تحمل دوریت خیلی واسم سخته ولی خب چیکار میشه کرد...راستی شما وقتی شش...
23 مهر 1393